قوله تعالى: قلْ إنْ کنْتمْ تحبون الله فاتبعونی. این آیت از روى حقیقت رمزى دیگر دارد و ذوقى دیگر. میگوید: هر کرا ازین حدیث سودایى در سینه مى‏بود، بگوى بر پى ما بیرون آى که کارها همه در قدم ما تعبیه کردند. دل خود را بعقل در مبند که عقل پاسبانیست، راهبر نیست، تا عنان باو دهى و راه نیست، تا روى در وى آرى. آنچه طلب کنى از عقل طلب مکن از نبوت طلب کن. عقل غاشیه کش احکام دین است، عزت و کبریاء دین در میزان عقل نگنجد، و در حیز جوهر و عرض نیاید. دین ما همان دین است که صد هزار و بیست و چهار هزار انبیاء و رسل را بوده است، و شهادت عزت قرآن برین سخن شامل است که میگوید: شرع لکمْ من الدین ما وصى به نوحا الایة مرتبت‏دار دین ما دو چیز است: قال الله و قال رسول الله و گر آنچه مایه دین اهل بدعت است از جواهر و اعراض و فصول متکلمان و تصرفات عقول ایشان در آفرینش یک بار نیست گردد و متلاشى شود، و با کتم عدم رود. یک ذره نقصان در آستانه عزت دین و سده عظمت سنت نیاید. تا از رب العزت بحکم اقبال بأهل سنت این خطاب مى‏آید که: الْیوْم أکْملْت لکمْ دینکمْ و أتْممْت علیْکمْ نعْمتی و رضیت لکم الْإسْلام دینا اینجا نه کلام متکلمان در گنجد، نه فصول متفلسفان، نه بیان عرض و جوهر ایشان.


طریق الکلام طریق الظلام


و شر الظلام ظلام الکلام‏

علیک بمنهاج اهل الحدیث


و ناهیک بالمصطفى من امام‏

دع الخبط، فالدین دین العجوز


علیکم بذاک و دین الغلام‏

قوله: قلْ إنْ کنْتمْ تحبون الله فاتبعونی پیش از وجود عالم و خاک آدم ع بهزاران سال، ارواح خلائق جمع کردیم و عهدى بر ارواح انبیاء و رسل گرفتیم که: قلْ إنْ کنْتمْ تحبون الله فاتبعونی هر که خدمت در گاه آن صدر مملکت و نقطه دولت میخواهد، از امروزینه بخدمت او کمر بندد و بچاکرى وى اقرار دهد. اینست که رب العالمین ازیشان حکایت کرد: «قالوا أقْررْنا قال فاشْهدوا» پس همه را بیکبار بکتم عدم بردیم، تا در میدان قدرت و قضاء ربوبیت یک چند نفسى بر زدند، پس یک یک را ازیشان سر باین عالم در دادیم آدم ع آمد و رفت، ابراهیم ع آمد و رفت، موسى ع آمد و رفت، عیسى ع آمد و رفت و على هذا چندین هزاران پیغامبران بخاک فرو شدند. پس ندا کردیم که یا محمد ص اکنون میدان خالى است. و وقت وقت تست.


سید قدم در مملکت بنهاد، چهارده کنگره از قصر کسرى بیفتاد و در کعبه سیصد و شصت بت بود، همه در روى در افتادند. و از چهار گوشه عالم بانگ برآمد که: جاء الْحق و زهق الْباطل. گوهر نبوت بر بساط عزت قرار گرفت، و سرا پرده رسالت بر عرصه زمین زدند، و اطناب آن از شرق عالم تا غرب عالم برسید: نقاب از چهره جمال برگرفته شد، جهان از نثار لفظ شیرین پر در و جوهر گشت و از مکارم اخلاق کریم آراسته و پیراسته گشت. و على هذا


قوله، (ص) «بعثت بجوامع الکلم، و لأتمم مکارم الاخلاق».


مهره کس را ندید اندر همه دریاى مهر

تا نقاب از چهره جان مقدس برگرفت


هر که صاحب دیده بود آنجا دل از جان در گرفت‏

یک صدف بگشاد و دریاها همه گوهر گرفت‏


قوله: قلْ إنْ کنْتمْ تحبون الله ابتداء این آیت بزبان اهل طریقت بجمع و تفرقت باز مى‏گردد تحبون الله تفرقت است، یحْببْکم الله جمع است. تحبون الله خدمت شریعتست، یحْببْکم الله کرامت حقیقت است خدمت از بنده بخداى بر شود، و الیه الاشارة بقوله: إلیْه یصْعد الْکلم الطیب. کرامت از خداى به بنده فرو آید، و هو المشار الیه بقوله: و ربطْنا على‏ قلوبهمْ. هر چه از بنده شود تفرقت است بفرض معلول، بپراکندگى موصول. هر چه از خداى آید جمع است، پاک باشد بى‏غرض، آزاد باشد از هر علت. نظیر این آیت و معناى جمع و تفرقت آنست که رب العالمین گفت: و لما جاء موسى‏ لمیقاتنا و کلمه ربه جاء موسى‏ عین تفرقت است و کلمه ربه حقیقت جمع. تفرقت صفت اهل تکوین است، و جمع صفت اهل تمکین. موسى ع در مقام تکوین بود. نه‏بینى که چون خداى با وى سخن گفت از حال بحال گشت، و تغیر و تلون در وى آمد؟! تا کس در روى وى نتوانست نگرستن! و مصطفى (ص) اهل تمکین بود، و در عین جمع لا جرم بوقت رویت و مکالمت در حال استقامت و تمکن بماند، و یک موى بر اندام وى متغیر نگشت. ثمره روش موسى ع با تفرقت این بود که: و قربْناه نجیا. ثمره کشش مصطفى ص در عین جمع این بود که: «دنى فتدلى» اى دنا منه الجبار رب العزة فتدلى هکذا فسره رسول الله.


قوله تعالى: فاتبعونی یحْببْکم الله بسا فرقا میان این کلمه که حبیب ص گفت، و میان آن کلمه که خلیل ع گفت: فمنْ تبعنی فإنه منی. چندان که میان محبت و خلت است، همچندان میان کلمتین است. خلیل ع گفت: هر که بر پى ماست، او از ماست.


حبیب ع گفت: هر که بر پی ماست، دوست خداست. و برتر از حال دوستى حالى نیست، خوشتر از ایام دوستى روزگارى نیست.


دوستى سه منزل است: هوى صفت تن، محبت صفت دل، عشق صفت جان.


هوى بنفس قائم، محبت بدل قائم، عشق بجان قائم. نفس از هوى خالى نه، و دل از محبت خالى نه، و جان از عشق خالى نه عشق مأواى عاشق است، و عاشق مأواى بلاست.


عشق عذاب عاشق است و عاشق عذاب بلا.


در آتش تیز و آب من دانم بود!

در عشق تو، گبر ناب من دانم بود!


دل سوخته، جان کباب، من دانم بود!

روز و شب در عذاب من دانم بود!


این عشق که صفت جان آمد، نیز بر سه قسم است: اول راستى، میانه مستى، آخر نیستى. راستى عارفانراست، مستى والهان راست، نیستى بى‏خردانراست.


راستى آنست که آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهی باشى.


مستى بى‏قرارى و وله‏زدگى است. گه نظر مولى دائم گردد، دل هاوم گردد گه عطا بزرگ گردد، از طاقت یافت برگذرد.


مستى هم نفس راست، هم دل را، هم جان را. چون شراب بر عقل زور کند، نفس مست گردد. چون آشنایى بر آگاهى زور کند، دل مست شود. چون کشف بر انس زور گیرد، جان مست شود. چون ساقى خود متجلى گردد، هستى آغاز کند و مستى صحو شود.


من نیستم اى نگار، تو هستم کن


یک جرعه شراب وصل بر دستم کن‏

با من بنشین بخلوت و مستم کن


گر سیر شوى بنکته‏اى پستم کن‏

اما نیستى آنست که در سر دوستى شوى، نه بدین جهان با دید آیى، نه در آن جهان. دو گیتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمى‏یارم گفت که منم، نمى‏یارم گفت که اوست!


از دیده و دوست، فرق کردن نه نکوست


یا اوست بجاى دیده، یا دیده خود اوست‏

آن پیر طریقت گفت: خداوندا! یافته میجویم، با دیده‏ور میگویم: که دارم چه جویم؟ که بینم چه گویم؟ شیفته این جست و جویم، گرفتار این گفتگویم. خداوندا! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروزانیدم! از دوستى آواز دادم، دل و جان فرا ناز دادم. مهربانا! اکنون که در غرقابم، دستم گیر که گرم افتادم:


زین بیش مزن تو اى سنایى غم عشق


کآواره چو تو بسند، در عالم عشق‏

بپذیر تو پند و گیر یک ره کم عشق


کز آب روان گرد برآرد غم عشق

آرى! مشتاق کشته دوستى است، هر چند که سر ببالین است. نیکوتر آنست که کشته دوستى به از کشته شمشیر است، نه از کشته دوستى خون آید و نه از سوخته آن دود! کشته بکشتن راضى، و سوخته بسوختن خشنود!


کم تقتلونا و کم نحبکم


یا عجبا لم نحب من قتلا

هر چند بر آتشم نشاند غم تو


غمناک شوم، گرم نماند غم تو